انتهای اینینگ نهم بود و من در اوج آشفتگی بودم.
“چرا این کار را کردم؟” به خودم سرزنش کردم
اگرچه این به سال 1971 برمی گردد، من هر سال در این زمان به درام فکر می کنم.
شب مقدس روش هاشانا به سرعت در استادیوم یانکی نزدیک می شد. هر یهودی خوب قبل از غروب آفتاب برای تبریک سال نو یهودیان در کنیسه بود. اما من اینجا بودم، در جعبه پرس، مشت ها را روی ماشین تحریر قابل حمل اولیوتی محکم کرده بودم و به الماس بیسبال خیره شده بودم. مطمئنا این بهترین صندلی در خانه بود. اما جایی نبود که می خواستم باشم. تنها چند ساعت دیگر، قرار بود در مرکز یهودی پناهگاه راک در لانگ آیلند، دور از برانکس باشم.
آیا می توانم به موقع به خانه برگردم؟ نتیجه 2-2 مساوی شد. یانکی ها در تمام روز تنها دو ضربه را به دست آوردند. اگر بازی در اینینگ های اضافی پیش برود، من بدشانسی خواهم بود.
نوشتن بیسبال استاندارد طلایی برای یک روزنامه نگار ورزشی در آن زمان بود. بالاخره این سرگرمی آمریکا بود، درست است؟ پوشش یک بازی بیسبال برای روزنامه عملاً یک افتخار بود. این سال 1971 بود، و با وجود اینکه من هشت سال گزارشگر بودم، نمیخواستم فرصت پوشش خبری یانکیها را رد کنم – نیویورک یانکیز، بمب افکن برانکس، در ورزشگاه یانکی، خانه ای که روث ساخت.
و بنابراین من این تکلیف را پذیرفتم.
خیلی ساده به نظر می رسید. تا غروب باید خونه میشدم. بیشتر بازی های بیسبال در آن روزها کمتر از دو ساعت و نیم طول می کشید. بازی در ساعت 2:04 بعد از ظهر شروع شد، فکر می کردم تا ساعت 4:30 تمام می شود. به رختکن می روم، مصاحبه هایم را می گیرم، به صندوق مطبوعات برمی گردم، نوشتن داستان 800 کلمه ای خود را تا ساعت 5:30 بعد از ظهر تمام می کنم، به خانه به Roslyn، نیویورک می روم، تا ساعت 6:15 می رسم، یارمولکم را می گیرم تا حرف هایم را پوشش دهد. سر، و کتاب مقدس، و رز، الن 5 ساله و مارک 3 ساله و من به معبد می رویم – درست قبل از غروب آفتاب.
یادداشت هایم را بررسی کردم. یانکی ها با پایان فصل در جایگاه چهارم قرار گرفتند. اما مقام سوم ارزش جنگیدن را داشت. بازیکنان تیم سوم برای هر مرد 250 دلار درآمد خواهند داشت! رتبه چهارم هیچ ارزشی نداشت. برای شخصی مانند ران بلومبرگ، که 12500 دلار برای این فصل درآمد داشت، این 250 دلار معادل دریافت دستمزد برای سه بازی اضافی بود.
در حالی که یانکی ها برای پایان مرحله نهم آماده می شدند، او خیلی در فکر من نبود. نتیجه مساوی بود، اما یانکس تنها دو ضربه در تمام بازی ایجاد کرده بود. بلومبرگ؟ او در سه خفاش بدون ضربه بود.
من همیشه بلومبرگ را بیشتر گرجی می دانستم تا یهودی. من فقط یک بار، پنج هفته قبل او را ملاقات کرده بودم. و این در جاده راه آهن لانگ آیلند، از همه مکان ها بود. یانکی ها در حال اجرای یک کمپین بازاریابی در کشور متس – لانگ آیلند – بودند تا هواداران را وادار کنند تا تمام راه را به سمت استادیوم در برانکس بروند. به طور سنتی، طرفداران یانکیز از پنج ناحیه (خوب، نه چندان از بروکلین) و جرسی شمالی می آمدند.
بنابراین من اینجا هستم، در قطار با بلومبرگ، که کارش این بود که برای طرفداران دست تکان دهد و در حومهها چند کلمه بگوید.
قطار در رونکونکوما توقف کرد. بلومبرگ که قبلاً از گرما شکایت کرده بود، از هادی خواست تهویه هوا را روشن کند و گفت که پس از رانندگی از نیوجرسی به نیویورک خسته و گرسنه است.
او زمزمه کرد: “پسرم، من خسته شدم.”
یک نفر با سینی های ساندویچ کوکتل وارد شد.
و بنابراین من ران بلومبرگ، یهودی اهل آتلانتا را تماشا کردم که هشت ساندویچ ژامبون و پنیر مصرف می کرد. او ضیافت را با خوردن یک لیمو کامل پایان داد.
اکنون، بیش از یک ماه بعد، من در جعبه مطبوعات چرخیدم. من فقط می دانستم که این بازی در اینینگ های اضافی پیش می رود. بمب افکن ها به بشقاب بد نگاه می کردند.
با این حال، یکی از بازیکنان به نام جیک گیبز با یک تک آهنگ در برابر استیو دانینگ پیش افتاد – اولین ضربه ای که پارچ پس از اینینگ سوم وارد شد. زمانی که توپ از دستکش بازیکن سمت راست خارج شد، گیبز به مقام دوم رسید. فیلیپه آلو سپس گیبس را قربانی سوم کرد.
بعدی روی وایت بود. او عمداً راه افتاد تا کلیولند بتواند یک موقعیت بازی دوگانه در برابر … بله، درست حدس زدید، بلومبرگ.
آنچه از جمعیت 9177 نفری باقی مانده بود (حدس می زنم تعداد زیادی برای رفتن به معبد باقی مانده بودند) اکنون در حال غرش بود.
بلومبرگ، یک درصد ضربه زن خوب – اما نه یک تنبل – به سمت بشقاب رفت و ناگهان کل زمین بیرونی کلیولند موقعیت خود را ترک کرد و در نیمه راه به سمت داخل زمین توقف کرد. مدیر جانی لیپون به این فکر می کرد که توپ مگس عمیق به هر حال گیبس را به خانه می فرستد.
و این همان چیزی است که بلومبرگ به آن ضربه زد.
وادا پینسون، بازیکن میانی، برای یک لحظه به توپی که بالای سرش می چرخید نگاه کرد – و سپس به سمت کشتی کلیولند رفت. می دانست تمام شده است. توپ در عمق مرکز فرود آمد، بلومبرگ ابتدا آن را با دم بالا فرستاد، گیبس به خانه آمد. و یانکی ها پیروز شدند.
شاید بتوانم معبدی بسازم.
به سمت رختکن رفتم و بلومبرگ شادی در وسط بود.
او فریاد زد: “اگر شمارش 3-2 بود و خورشید غروب می کرد، من به معبد می رفتم.”
وای. چه نقل قولی پس او بازی را ترک می کرد تا به سرویس برود؟ همه نویسندگان روی دفترچههایشان خط میکشیدند، و بلومبرگ طوری به نظر میرسید که گویی به تازگی از یک بازی سری جهانی ساخته شده است. او به وجد آمده بود. او در آن لحظه یک توپ باز یهودی بود که به تازگی حق بازگشت به خانه و جشن گرفتن یکی از مهم ترین اعیاد دین خود را به دست آورده بود. من هیجان او را به اشتراک گذاشتم. من می دانستم که در حالی که حدود 2 درصد از آمریکایی ها یهودی بودند، تنها حدود 1 درصد از لیگ های اصلی یهودی بودند.
“خب، بلومبرگ زودتر جشن گرفت، نه؟” گفت آلو.
من نقل قول هایم را داشتم، به اتاق مطبوعات برگشتم، داستانم را تایپ کردم، آن را به تلگراف کننده Western Union دادم که آن را برای تایمز فرستاد. و ساعت یک ربع به ۷ رسیدم به معبد.
صبح روز بعد، کاغذ را در انتظار برداشتم. آیا تایمز، روزنامه ای که در آن زمان از صحبت های مذهبی اجتناب می کرد، تمام ارجاعات من به بلومبرگ، یهودی بودن او و تعطیلات را ترک می کرد؟
داستان من را در بالای صفحه پخش کرد.
تیتر هشت ستونی به شرح زیر است:
بلومبرگ به یانک ها پیروزی 3-2 در نهم و سال نو مبارک می دهد
زیر آن زیر سرفصل تک ستونی آمده است:
Sundown Kid Hits
مهلت تک
در تمام راه پوزخند زدم و برای خدمات صبحگاهی به Shelter Rock برگشتم. خاخام مایرون فنستر، یکی از چهره های کلیدی یهودیت آمریکا، به زودی خطبه خود را در معبدی مملو از بیش از 700 نفر ایراد کرد.
او شروع کرد: “بچه غروب آفتاب تک آهنگ ضربدری را وارد می کند.” من به وجد آمدم.
سال ها گذشت و بلومبرگ به حرفه خود در یانکی ها ادامه داد تا اینکه مجموعه ای از مصدومیت ها اثربخشی او را کاهش داد. با این حال، او تالار مشاهیر بیسبال را به نوعی با تبدیل شدن به اولین ضربه زن تعیین شده بازی ساخت. خفاش اولین حضورش، در سال 1973، در کوپرستون، نیویورک است
او آخرین بازی خود را برای یانکی ها در سال 1976 انجام داد. آژانس آزاد دو سال بعد او را به شیکاگو وایت ساکس برد، اما او تنها یک فصل دوام آورد و در 30 سالگی بازنشسته شد.
با این حال، هر سال به یاد میآورم که در آن جعبه مطبوعاتی نشسته بودم و به پایین نگاه میکردم، در حالی که او کمربند بیسبال را به عمق مرکز میبرد، یانکیها را به پیروزی میفرستاد و من را به موقع به معبد میفرستاد.